تلاش هایی که آن شب کردم
یا پرینت ذهن منسجم من
......: سلام
اینکه امتحانات ترم تموم شده دلیل نمی شه این مطلب رو که در فرجه ها نوشتم و به نظرم بدک نیست (بیشتر شرح حاله...) آپ نکنم....
نمی دونم چرا همیشه فرجه ی امتحانات برای من فرق زیادی با تعطیلات رسمی نمی کنه یعنی برنامه ی زندگیم توی هردو مورد تفاوت چندانی نمی کنه ... این فرجه اما انگار یه جور دیگه ایه....
از چند روز قبل یه دلهره ی عجیبی گرفتتم , نمی دونم چرا؟ بالاخره با تماس و اس ام واس و خواهش وتمنا و ...جند جزوه از درس های این ترم رو گیر آوردم که کمی مطالعه کنم.
همیشه دوست داشتم بتونم داشتان بنویسم اما جز یکی دوبار اون هم به صورت خیلی کوتاه موفق نشدم.
یکی از دلایل اصلی اس همین آشفتگی ذهنیه, وسط فکر کردن در مورد جزوه و درس یه دفعه فکر داستان قلپ!!! می افته وسط کاسه ی ذهنم!
چندین بار نشستم که بنویسم اما هر بار که خوندمشون بیشتر به یاد بیانیه های حزبی یا اطلاعیه ی ترحیم یا در موارد پیشرفته اش یاد داستان های مادر بزرگ مرحومم می افتادم که فی البداهه از خودش در می آورد و برای ما تعریف می کردو ما با همه ی بچگی از داستان اشکالات متعدد شکلی و محتوایی می گرفتیم! این یعنی استعداد ذاتی!!
قبول دارم که داستان نویسی یا نگارش ادبی یه جور شباهت به شعر داره و یه استعداد ذاتی می خواد اما نمی دونم چه سریه که تو موقعیت های خاص که کمی دلهره و استرس داشته باشم بیشتر نوشتنم می گیره!
گفتم دلهره... دوباره دلهره ی عجیب این چند روزه قلپ!!! افتاد وسط کاسه ی ذهنم.
دینامیک و معادلات و ریاضی 2 و استاتیک یعنی 12 واحد که برای سرویس کردن هر نوع دهنی ! حتی از نوع مسواک خورده ی بچه درس خون ها هم کافیه, نصیب من شده... و من همچنان موندم! موندم حالا که استرس دارم (حس جدیدی که این ترم تجربه اش کردم) چرا دست و دلم به درس و بحث نمی ره و فقط می شینم پشت میز و جزوه ها رو نگاه می کنم... جزوه ی محمد(دوستم) رو که نگاه کردم یه سوال فلسفی برام پیش اومد... با این دستخط چطور کسی می تونه مهندس بشه؟!! تو همین فکر بودم که یاد محسن افتادم .
محسن با وجود اینکه خطش به مراتب از محمد ضایع تره اما ید طولایی در نوشتن احساسی داره, همون نوشتنی که من هرچی تلاش می کنم انگار بغض گلوی قلمم رو گرفته!! (چه تعبیری!) ظاهرا امشب طبع نوشتنم گل کرده که چند تا تعبیر قشنگ پرید بیرون!
ته خودکار توی دهنمه و دارم با نگاه کردن به پنکه ی بیکار اتاق (به دلیل زمستان) و تکون دادن انگشت های پاهام به سبک خودم فکر می کنم...
جزوه ی ابراهیم رو یادم رفته پس بدم,واقعا سن مناسب برای ازدواج کیه؟, باتری ساعتم تمام شده, ماشین کارواش می خواد, مطالب نشریه رو زمین مونده, دینامیک رو حذف کنم یا نه؟ ...اه... چاییم دوباره یخ کرد. این یعنی یه فید اوت عالی برای خروج از تفکرات مزاحم.
قند رو می ذارم توی دهنم... چایی هنوز قابل تحمل بود . داشتم به چی فکر می کردم؟؟ آره... چرا نباید بتونم داستان بنویسم؟ مگه من از رضا امیرخانی چی کم دارم؟
علتش تقریبا برای خودم مشخص شده اونهم سیاست زدگیه, اینقدر مطلب سیاسی خشک و بی روح نوشتم که ذوقم کور شده و نمی تونم راحت بنویسم.
لعنت به این پراکندگی ذهنی! بازم یادم رفت, تا اولین امتحان 10 روز بیشتر فرصت ندارم. یعنی 10 روز تعطیلم یا فرجه ام, اصلا په فرقی می کنه؟ مهم اینه که بشینم یه فکری برای این ذهن پویای پرتلاطم بکنم.
این تعبیر هم انصافا قشنگ بود! پس می شینم داستان می نویسم .... نه آقا , ولش کن همه ی درس هام موندم, درس که نمی خونم پس برای رهایی از عذاب وجدان می گیرم می خوابم!!!
چون واقعا ساعت 2 نصف شب وقت خوبی برای نظم دهی به اذهان متلاطم نیست.....